حالا این آب چه می گوید ؟
شادم به شادیت ارباب.
…
دلم پروازی آرام به سوی آن سرداب بیکرانه ات می کند که در خواب
دیده است .
پروازی به کرامت خودت ، به کرامت دستهایت که قصه ای دیگرگونه
دارند ، دستهایی رشید،
تو پسر راز رشیدی ،
آقا ، سفری به سردابت می کنم و آن آبهای متلاطم که دور سرت می چرخند و
طواف کرده و از شرم آب می شوند ، یاد کربلا و مشک خالی تو،
یاد اشکهایی که بر گونه های حیدریت جاری بود
حالا این آب چه می گوید ؟
حالا دیگر ؟ حالا وقت آمدن و یاری کردن بود ؟
دیگر برای عباس چه فرق می کند عباس دلش از میان آبهای عالم با
همان یک مشک آب بود تا به دست اربابش برساند حالا دیگر ؟
حالا هی دور سر عباس بچرخ ، دل عباس که شکست …