با آفتاب صمیمی
او همین جاست همین جاست
نه در خیال مبهم جابلسا
و نه در جزیره خضرا
و نه هیچ کجای دور از دست
من او را می بینم
هر سال عاشورا
در مسجد بی سقف آبادی
با برادرانم عزاداری میکند
او را پشت غروبهای روستا دیدم
همراه مردان بیدار
مردان مزرعه و کار
وقتی که بالو بر دوش
از ابتدای آفتاب بر میگشتند
او را بر بوریای محقر مردم دیدم
او را در میدان شوش در کوره پز خانه دیدم
او را به جاهای ناشناخته نسبت ندهیم، انصاف نیست
مگر قرار نیست او نقش رنجها را
از آرنجمان پاک کند
و در سایه ی استراحت
آرامش را بین ما تقسیم کند
وقتی مردم ده ما
برای آبیاری مزرعه ها
به مرمت نهرهای قدیمی میرفتند
او کنار تنور داغ
با “سیب گل” و “فاطمه” نان میپزد
برای بچه های جبهه
او در جبهه هست
با بچه ها فشنگ خالی میکند
و صلوات میفرستد
او همه جا هست
در اتوبوس کنار مردم می نشیند
با مردم درد دل میکند
و هر کس که وارد اتوبوس میشود
از جایش بر می خیزد
و به او تعارف میکند
و لبخند فروتنش را به همه می بخشد
او کار میکند، کار، کار
و عرق پیشانی اش را
با منحنی مهربان انگشت نشانه پاک میکند
در روزهای یخبندان
سرما از درز گیوه پاره اش
وارد تنش میشود
و او به جای همه ما از سرما می لرزد
او با ما از سرما میلرزد
او بیشتر پیاده راه میرود
اتومبیل ندارد
کفشهایش را خودش پینه میزند
او ساده زندگی میکند
و ساده ی دیگر کسی است که مثل او
هنوز هم
نخلهای کوفه عظمتش را حفظ کرده اند
او از خانواده شهداست
شبهای جمعه به بهشت زهرا میرود
و روی قبر شهدا گلاب میپاشد
باور کنید فقیرترین آدم روی زمین
از او ثروتمند تر است
او به جز یک روح معصوم
او به جز یک دل مظلوم هیچ ندارد
و خانه ی خلاصه ی او نه شوفاژ دارد نه شومینه
او هم مثل خیلیها از گرانی، از تورم
از کمبود رنج می برد
او دلش برای انقلاب میسوزد
و از آدمهای فرصت طلب بدش می آید
و از آدمهای متظاهر متنفر است
و ما را در شعار
جنگ جنگ تا پیروزی یاری میدهد
او خیلی خوبست
او همه جا هست
برادرانم در افغانستان با حضور او دیالکتیک را سر بریدند
و عشق را برگزیدند
او در تشییع جنازه مالکم ایکس شرکت کرد
و خطابه اعتراض را
در سایه مقدس درخت بائوباب
برای سیاهان ایراد کرد
سیاهان او را میشناسند
آخر او وقتی میبیند
آفریقا هنوز حق ندارد به مدرسه برود
دلتنگ میشود
چندی پیش یک شاخه گل سرخ
بر مزار خالد اسلامبولی کاشت
و گامهای داغش را
چنان در کوچه های یخ زده مصر کوبید
که حرارت آن تا دوردستهای خاورمیانه را
متفکر کرد
او خیلی مهربان است
وقتی بابی سندز را خودکشی کردند!
او به دیدن مسیح رفت
و ما را با خود تا مرز مهربانی برد
باور کنید اگر او یک روز
خودش را از ما دریغ کند
تاریک می شویم
در اردوگاه های فلسطین حضور دارد
و خیمه ها را می نگرد
که انفجار صدها مشت را
در خود مخفی کرده اند
خیمه ها او را یاد آب و التهاب می اندازند
و بلاتکلیفی رقیه(ع) را تداعی می کنند
خیمه یعنی آفتاب را کشتند
خیمه یعنی خاک داریم خانه نداریم
خدا کند ما را تنها نگذارد
و گرنه امیدی به گشودن پنجره ی بعدی نیست
او یعنی روشنایی یعنی خوبی
او خیلی خوب است
خوب و صمیمی و ساده و مهربان
من میگویم تو می شنوی
او خیلی مهربان است
او مثل آسمان است
او در بوی گل محمدی پنهان است