بهارستان
متعلق به این دیار نیستم
من دیر آشنای سرزمینی دیگرم!
بوی کهنگی میدهد اینجا!
شتاب سرسام آوری دارد
غربت می بارد از چهره اش!
پر از ندیدنها و مملو از نشنیدنها.
من ساکن دیار فراموشی و اشتیاق
رجعت به موطن را دارم…
جایی که رنگ غم ندارد!
و بهارش بی واهمه پاییز مدام شکوفه می دهد،
و آسمانش پر از لطافت باریدن.
من ساکن این دیار ناآشنایم.
هوای رفتن دارم و شور رسیدن!
دارد می شنود دلم صدای قریب
قدمهایغریب مهربان را!
زمین او را می خواهد، زمان نیز!
جان او را می خواهد، روان نیز!
بهارستان هایی در راه است …
او خواهد آمد…
…