دوپايش را بر پهلوي خر کوبيد :
هي …ي ي ، زود حيوان ، هي … ي
از دست آفتاب کلافه شده بود . دلش مي خواست هر چه زودتر به مزرعه اش برسد
و زير سايه ي درختان استراحت کند . از کنار چند مزرعه گذشت .
ناگاه چشمش به امام هادي عليه السلام افتاد . او در
مزرعه اش مشغول کار بود .
با بيلچه ي اطراف بوته هاي سبز و جوان را شخم مي زد و
علف هاي هرز را مي کند .
علي بن حمزه در سايه ي درختي افسار خر را کشيد و با
لبه ي پيراهنش عرق صورتش را پاک کرد و با صداي بلند گفت :
سلام بر فرزند رسول خدا !
امام هادي عليه السلام سر بلند کرد و جواب سلامش را داد :
فدايت شوم اي فرزند رسول خدا مردان کار و تلاش کجايند که شما به زحمت افتاده ايد ؟
امام لبخند زد : آيا در کار کردن کسي بهتر از من و پدرم وجود دارد ؟
نه ، هرگز . چه کسي از شما بالاتر و بهتر است !
اي علي بن حمزه ، رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ، اميرالمومنين علي عليه السلام
و همه ي اجدادم کار مي کردند و از تلاش و دست رنج خود زندگي شان را اداره مي کردند
علي بن حمزه با لبخند گفت : چه خوب گفتي آقاي من !
شما و خانواده ي شما در هر کاري از ديگران بهتر بوده ايد .
شما انسان هاي بزرگوار و نمونه ايد .