..
امروز سر تناقضی از زندگی ام را فهمیدم !
چندین سالی است که نه ..
حالا که درست فکر می کنم از لحظه تولدم در هاله ای
پیچیده شده ام و این را به عینه از چند سال قبل فهمیدم
هاله ای که اجازه رویت نمی دهد به کسی …
که مرا آنگونه که هستم ببینند ..
مثل کسانی که مرده باشند و مراجعه کنند به
دور و بریهاشان و صدایشان کنند و جوابی نشنوند
نه در مثال مناقشه نیست ..
فکر کردم و دیدم هرگز تنهایی ها و دردهایم
را فریاد نکرده ام و کسی نشنیده
آنچه در بیرون بازتاب من است و همه می بینند
رباتی است که دارای برخی ویژگیهای مثبت من است
اما من نیست !
عطر مرا ندارد تنهایی های مرا ندارد
دردهای مرا نکشیده
زخمهای مرا نداشته !
او فاقد عطر و بوی من و فاقد احساسات
من می باشد ..
او سعی دارد با نجابت زندگی کند
کسی را نیازارد
بشکند و کسی را نشکند !
او به کسی تکیه نکرده
اما هر وقت پیش من آمده از بی تکیه گاهی گفته
او از درد نگفته ..
دردها سهم من است و سهم او
زیستن نجیبانه است …