…
می بینی آقا …
هر چقدر هم که حالا ترک برداشته گوهر جانم
اما با دمی یاد معطر تو زمزمی می شود پیکره روحم ..
حالا هر چقدر هم که زغالی
این سوق بی در و پیکر شده باشم ،
هر چقدر هم ضیق و تاریک شده باشد جهان ضمیرم
ثانیه ای با نامت گذراندن غوغا می کند ..
آن طور که تو می شناسی ام خودم نمی شناسم ..
آخر اربابی گفته اند ، غلامی و عبدی گفته اند ..
داشتم امروز از وسط شهر از زیرترین لایه شهر می گذشتم
از شیشه اتوبوس خیره شدم به رفت و آمد عابران
هیچ کدام بوی تو را نمیداد عزیزترین مهربان !
بعد موعظه گر نجیب دلم نهیبی زد که بس کن !
تو خودت کم از آنها دل نازنین یگانه
یوسف زهرا را خون نکرده ای !
بعد دوباره نهیبی زد که خاک پشیمانی به سرمان !
خون به دل کردن ما خیلی بیشتر دل ارباب می شکند !
…
بعد آرام زمزمه کرد :
دیده ای خواهم که باشد شه شناس
تا شناسد شاه را در هر لباس ..
…