حواله
…
دیشبی را کنار باران نشسته بودیم
من و آلاله و سوسن و ریحان
گفتمش :
بیا و یک نیم روزی جای من باش !
و بگذار قد نیمروزی جای تو ببارم ..
گفت :
هنوز چونان تو آشفته نگشته ام
نیمروز که سهل است ساعتی دست
تو باشد ، سیلاب همه دشت را می برد.
گفتم :
پس من کجا ببارم ؟!
گفت در چشمه نهان دلت ..
گفتم :
آن چشمه که تو می شناختی حالا
برای خودش دریایی گشته ..
و باریدنم را نمی خواهد ..
خسته است چونان خودم …
..
شب گذشت و وعده باریدن نیمروزی
از باران را نگرفتم
و حواله به دلم داده شدم !
..
#تولیدی-دست-نوشت
تسنیم نوشت