جنگ سختي شروع شده بود .
صداي به همخوردن شمشير ها براي يک لحظه هم قطع نمي شد .
حالا سرداران و سربازان دو سپاه تن به تن مي جنگيدند .
يک سپاه ، حق بود و سپاه ديگر باطل .
ابري از غبار روي بيابان مثل چادري بزرگ سايه انداخته بود .
ايب ها شيهه مي کشيدند و دنبال هم مي دويدند .
در آن ميان امام علي عليه السلام با شجاعت شمشير مي زد .
گاه دور خودش مي چرخيد و وقتي تنها مي شد حريف مي طلبيد .
دشمنان از جنگ تن به تن با او مي ترسيدند .
ناگهان دشمني فرياد زد : اي علي ، چه شمشير زيبايي داري !
کاش آن را به من مي بخشيدي ! و بلند خنديد و سرش را به
سويي ديگر چرخاند تا حريف پيدا کند ، که سايه اي در پشت سرش ديد .
با ترس برگشت . علي عليه السلام بود که به او لبخند مي زد .
امام شمشير خود را در مقابل او گرفته و گفت : بگير ، اين شمشير را به تو بخشيدم !
مرد نزديک بود از تعجب شاخ در بياورد . رنگش پريد و
عرق سردي بر پيشاني اش نشست . مي دانست امام از روي دوستي ،
شمشيرش را به سويش دراز کرده است . مرد عقب عقب رفت امام
هنوز لبخند مي زد . مرد پرسيد : از تو تعجب مي کنم که مي خواهي
در چنين هنگامي شمشيرت را به من هديه بدهي !
حضرت فرمود : مگر نه اين است که تو دست خواهش
به سوي من دراز کردي . از جوانمردي به دور ديدم که تو را محروم کنم !
مرد طاقت نياورد . بي اختيار دويد و خودش را روي پاهاي حضرت انداخت .
پاهايش را بوسيد و با بغض گفت : من به دينتان ايمان آوردم .
حتما اين دين شماست که خوبي را به شما ياد داده .
من بنده ي چنين ديني هستم !
او مسلمان شد سپس به سپاه امام علیه السلام پیوست
کتاب چه شمشیر زیبایی نشر بوستان کتاب