عده اي از مردم در بيابان بيرون از خيمه امام علي عليه السلام جمع شده بودند .
امام در خيمه اش مشغول وصله کردن کفش هايش بود
ابن عباس_ يکي از فرماندهان سپاه امام _ به درون چادر آمد .
ديد امام کفش هاي کهنه خود را وصله مي زند . از کار امام که خليفه ي مسلمانان بود تعجب کرد .
مي دانست که آن کفش ها ديگر هيچ ارزشي ندارند اما نمي توانست امام را از اين کار باز دارد .
ابن عباس به آرامي گفت : مولاي من ، نياز ما بيش تر به اين است
که کار ما را راه بيندازيد نه اين که کفش هاي پاره را وصله بزنيد !
امام با تعجب نگاهش کرد . انگشت هايش پينه بسته بود و از چشم هايش خستگي مي باريد .
چيزي نگفت و باز مشغول به کار شد . کارش که تمام شد ، فوري کفش هايش را کنار
هم گذاشت و به ابن عباس گفت : ارزش اين يک جفت کفش من چه قدر است ؟
ابن عباس چشم هايش را ريز کرد . نگاهي به کفش هاي کهنه
انداخت و پاسخ داد : به خاطر کهنگي هيچ قيمتي ندارد !
امام گفت : با اين همه چه قدر ارزش دارد ؟ابن عباس گفت : يک درهم يا نيم درهم !
امام گفت : به خدا سوگند ! اين يک جفت کفش پيش من ، بهتر و محبوبتر از
حکومت کردن بر شماست ، مگر اين که بتوانم حقي را به صاحب آن برسانم يا باطلي را از بين ببرم !
سپس برخاست تا به ديدن مردم برود.