نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم
برفت در همه عالم به بیدلی خبرم
نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم
نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم
من از تو روی نخواهم به دیگری آورد
که زشت باشد هر روز قبله دگرم
بلای عشق تو بر من چنان اثر کرده است
که پند عالم و عابد نمی کند اثرم
قیامتم که به دیوان حشر پیش آرند
میان آنهمه تشویش در تو می نگرم
به جان دوست که چون دوست دربرم باشد
هزار دشمن اگر بر سرند غم نخورم
نشان پیکر خوبت نمی توانم داد
که در تامل او خیره می شود بصرم
تو نیز اگر نشناسی مرا عجب نبود
که هر چه در نظر آید از آن ضعیفترم
بجان و سر که نگردانم از وصال تو روی
وگر هزار ملامت رسد بجان و سرم
مرا مگوی که سعدی چرا پریشانی
خیال روی تو بر می کند به یکدگرم
…
تمام امید چشمهای نگرانم چونان سعدی
دستگیری توست در محشر ..
که به یک گردش چشم و امر
تقسیم می کنی جنت و نار را ..
اگر می شود آقا سهم من نه جنت و نار ،
پرتوقعی است می دانم اما ؛
سهم دل من باشد جرعه نوش محبت تو دمادم …
….
الحمدالله الذی جعلنامن المتمسکین بولایه علی بن ابیطالب
و اولادهم معصومین علیهم السلام