وجدان
رختها رو گذاشتم تا وقتی از بیرون اومدم بشورم .
وقتی برگشتم دیدم علی از جبهه برگشته
وگوشه حیات نشسته و رختها هم روی طناب پهن شده .
رفتم پیشش و بهش گفتم الهی بمیرم !
مادر تو با یه دست چطوری این همه لباسو شستی ؟
گفت : مادر جون اگه دو تا دست هم نداشتم
باز وجدانم قبول نمی کرد
من خونه باشم و تو زحمت بکشی .
…از خاطرات شهید علی ماهانی