روزگاری محبتی نشانم دادی
از جنس طبیعت !
صورتم را برگرداندی تا خوب ببینم
حتی کوچکترین صداهای طبیعت تو را شنیدم .
بله ! من شنیدم صدای سوسن دم ایوان خانه باغ را …
داشت با سوسن کنار دستیش صحبت می کرد
از صبحی که با هم سر کرده بودند .
من شنیدم صوت اذان شاخ و برگ گیلاس دم حوض را …
حتی صدای گریه در سکوت انار کنج خانه باغ را !
دلتنگ بود میان درختان دیگر باشد
بگوید و بخندد ، اما کنج باغ کسی نمی فهمیدش .
اما من می گویم خودش هم خودش را نمی فهمید !
تو ملکوتی از سکوت حیرت زا به او داده بودی
تا در خلوت با تو گفتگو کند !
و شنیدم مکالمه یا کریم را در شرجی عصر
سبحان الله می گفت و من همصدا با او پرستشت کردم
و چه خوراک خوش گواری بود برای دلم …
من شنیدم ، دیدم ، فهمیدم …
سالها گذشت تو صورتم را برگرداندی
به قفسهایی از سنگ و کلوخ و تیر و تخته ..
من ناله کردم که ،
چرا نخواستی گوشه ای از بهشتت را داشته باشم …
وقتی که بسیار در بسیار تشنه آن بهشت شدم
دست کشیدی و چشمانم بستی
و تصاویری بدیع از آن روزگار را
در دشت ضمیرم کاشتی ،
یک بهشت کوچک برای خودم !
حالا از آن بهشت دورم ،
اما به این بهشت نزدیک !
من اینجا تو را دارم
و این دروغ و افسانه نیست !
#تولیدی_دست_نوشت
تسنیم نوشت ، مناجات نوشت
نثر نوشت ، بداهه نوشت .