…
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
* چون می دانم خودتان نه در یک بند که ،
در گیر هزاران بند خود ساخته اید *
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
…
برای حال خراب دلم فرصت کافی گریستن نیست .
زمان به وقت فهمیدنت !
خیلی گذشته است از کاسه صبرم ..
و رشته های باریک امید که باریک تر می شوند و
دعای این دل خسته :
پاره نشوند رشته ها و نیفتد علم دلم
بر زمین نفهمیدنت ، ندیدنت !
من بیتاب هم که باشم باید مدارا کنم با عالم !
بیقرار هم که باشم ، باید دوام آورم در وانفسای فروختن محبتت !
دارم مرگی را به چشم می بینم که باورش نکرده ام !
دارم تقلا می کنم تا از کوه چشمانت نیفتم !
و تو می بینی همت خسته دلم را ..
★★★
پ.ن: دارد لبریز می شود ، کاری بکن !