#نذر_شده
#دست_نوشته
« معلم »
همه شنیده اند …
وقتی نزدیک خانه رسیدند ، فرمود : رهایم کنید خودم بروم تا با دیدن این حال و روز ، دخترانم نترسند …
شاید یاد روزی افتاد که بچه ها ، در خانه می لرزیدند از ترس فریادهای وحشیانه ای که می آمد : میسوزانیم ! خانه را با اهلش آتش میزنیم !
این حسرت به دل بابای خانه ماند که طفلان ترسیدند و لرزیدند و …
باز هم همه شنیده اند …
وقتی حسین علیه السلام بالای سر علمدارش رسید ، از او خواست به خیمه ها بازش نگرداند و همان جا رهایش کند تا شرمنده چشمان منتظر طفلان نشود …
این رهایم کن ، حرف آسانی نبود … در شرایطی که چشمانش را خون فرقش گرفته بود و جایی را نمی دید و حیران و منقلب ، به سنگهایی که از هزار سو پرتاب میشد تکبیر میگفت و ذکر … و در تنهایی و خلوتش خدا را میخواند …
این درسی بود که از پدر آموخته بود …
اصولا عباس علیه السلام ، شاگرد بسیار خوبی بود برای پدرش امیرالمومنین علیه السلام …
شاگرد خوب ِ پدر