فرق سرم درد می کند ،
تو داری وداع می کنی ،
دلتنگ توام با اینکه هنوز نرفته ای ،
دارم مرور می کنم روزهای زیبایی را
که خدا را بیادمان انداختی
دارم مرور میکنم ۱۳سالگی شیرینت را
و دست رشیدت که برای یاری
دین خدا بالا آمد ،
دارم مرور می کنم روزهایی
که سپر جان پیامبر می شدی ،
دارم لیله المبیت ، غزوه احد
و بدر و حنین و خیبر و…
دارم مرور می کنم روزی که جبراییل ،
پیک حق بلند فریاد می زد لا فتی الا علی
لا سیف الا ذوالفقار ،
دارم مرور می کنم روزهای سخت بی زهراییت
را که همان دم که چشم حبیبه خدا
بسته شد تو هم چشم بستی و اما
دیگر بار برای خدا پلک زده و چشم گشودی و
بیست و پنج سال دم نزدی و برطغیان و
طاغوت و ستم خود پرستان سکوت کردی
روزهای بیعت اجباری تو که دست خدا را
دست بسته به مسجد کشاندند بی ردا و عبا
و دستت را که مشت کرده بودی و
بیعت از تو نمی توانستند بستانند …
روزهای خار در چشم و استخوان در گلویت
روزهای سخت تو و شبهای راز
و نیازت و گریه های سخت ترت
نرفته دلم برایت تنگ شده همه چیز من !
چشمهایم را می بندم و یک آن
عالم را بی تو تصور می کنم ،
چشمهایم با وحشت باز می شود تو
که نباشی خلیفه خدا وصی رسول ،
اخ الرسول، زوج البتول ، پدر بشریت ،
پدر انسانیت ، امیرالمومنین ، مولی الموحدین
، .. دیگر هیچ نیست
داری می روی از دستمان ، آسمانیان و
کروبیان به منتها آمال خود می رسند
عمری است آرزومند لقا تواند که
اگر نه این بود خدا به حق اشتیاقشان
هم سیمای تو را از فرشتگان نمی آفرید
تا ملایک با دیدنش یاد
تو باشند و عطش عشقشان التیام یابد .
ما چه کنیم ؟
که اگر نبود ارباب ، امام زمان ، پدر …
دل ما هم التیام نمی یافت ،
دارد می رسد لحظات سخت وداع ،،
خدا به داد دلمان برسد …