دروازه ساعات
…
کاش هرگز دروازه ساعاتی نبود !
و چشمهای ناپاک پلیدزادگان .. !
کاش هرگز معاویه ای نبود تا یزیدی باشد ..
کاش آن ساعات سخت در ساعات نبود تا
دستهایت را بر سرت بگذاری تا از هجوم خنجرهای
نگاههای زادگان حرام در امان باشی ..
گفتن چیزی است و دیدن چیز دیگری !
آنقدر سخت گذشت تا طالب شدید سرها را از محملها
دور کنند تا کمتر دیدگان متوجهتان گردد ..
شما خدای غیرت و عفتید .
شما را با شام بلا چکار ؟!
بزمهای سنگین پوشیده از گناه جای سرهای مقدس نبود !
به خدای واحد آن بزم شراب و فنا جای قدمهای باقی زینب نبود !
به مقدسات قسم که آن خرابشده جای علی نبود !
یکبار داغ شدیم از دستهای بسته علی
بار دیگر با تصویر این دستهای بسته چه کنیم ؟!
روزها می گذرد …
ثانیه هایی بر قلب ولی خدا می گذرد که ما بی خبریم
و این چیز کمی نیست !
…