#منتظر_صالح
#جان_باز
اشاره: آنچه که می خوانید برگه هایی از دفتر خاطرات یک شهید شیمیایی است که در 6 قسمت دنباله دار ارائه می شود:
به جای مقدمه
الآن ساعت چهار بعدازظهر چهارشنبه است و من که چهار روز از عملم گذشته باید چند روز دیگر این جا در بیمارستان شهر «هِمِر» آلمان بمانم تا قطعه ای را که برای نایم ساخته اند آزمایش کنند. می گویند با این لوله تنفس برای شیمیایی هایی مانند من آسان تر می شود.
مدتی است به صرافت افتاده ام خاطراتم را پاکسازی کنم و گویی زمان مناسبی پیش آمده. وقتی صفحات انبوه دفترچه ی خاطراتم را یکی یکی ورق می زنم و خاطرات شیرین، تلخ، تکان دهنده و خاطره انگیز را مرور می کنم، دلم می گیرد. حتی خاطرات شیرین و خنده دار هم آن قدر سینه ام را می فشارد که نه تنها بغضم، که وجودم می خواهد بترکد.
وجه مشترکی در اغلب خاطره ها وجود دارد.این که همگی حس های شخصی من هستند و فقط من می فهمم که چه نوشته ام. برای همین، امروز تصمیم گرفتم، همه را بسوزانم. اما قبل از سوزاندن یک کار دیگر باید انجام دهم، آن هم جداسازی است.
برخی از صفحات به من تعلق ندارند و من حق ندارم آن ها را بسوزانم. گویی من آن جا بوده ام تا ببینم و بشنوم و بنویسم، برای همه ی مردم. از امروز این صفحات را جدا می کنم تا ببینم سرنوشت آن چه می شود.
خاطرات سوخته