بشکن
در فصل بارش سنگ همچو آیینه بمان
برجان دشت تشنه بنویس از عطر بهاران
در انتظار فردا شب را سحر کن
با کوله باری از نور شب گذر کن
سر مست و عاشقانه در خود نظر کن
بشکن در قفس را از تن رها شو
درمان درد دردمندان را دوا شو
از خود برون آ محو خدا شو
خورشیدی در جان تو پنهان است
دریا از یاد تو پریشان است
عاشق شو زیرا عاشق انسان است
خورشیدی در جان تو پنهان است
دریا از یاد تو پریشان است
عاشق شو زیرا عاشق انسان است
دنیا در چشم عاشق نفسی ست
بی عشق آنم قفسی ست
آزاد از بند و دام قفس شو
با عشق هم نفس شو …
سروده : عبدالجواد موسوی