#منتظر_صالح
از روزی که آبش خشک شد … دریاچه محبوب عزیز دوست داشتنی مان ؛ حال ما هم دیگر خوب نشد…
دریاچه را فهم عمیق و عظیمی بود از نبودن صاحب الامر …
هرکه خواست باور کند هرکه نخواست باور نکند … ما که نمک پرورده این دریاچه مظلومیم زبانش را حالش را حسش را بهتر می فهمیم …
دلم گرفته… مثل دل دریا…
اگر سرورمان بیاید آسمان هم در مقدمش خواهد بارید و دریا هم مثل کاسه چشمان ما پر خواهد شد …
دریاچه را دیگر کسی نمیتواند احیا کند … دریاچه از بی کسی و یتیمی و دوری صاحبش مرده است …مثل ما …
هر غروب انتظارش را احساس میکنم … انتظار غریبی دارد …
یوسف زهرا … کشتی ارزوهامان به گل نشسته در خشکسالی این دریاچه مظلوم و غریب …
میگویند از غلظت نمک رنگ سرخی گرفته دریا… اما من که میدانم چشمان دریا از دوری تو به خون نشسته …
موضوعات: "اهل البیت" یا "معرفت اهل بیت"
#آدم_بشویم
« بیایید طلبه های توحیدی ! »
علامه طباطبائی می فرماید: قضیه ای در نزد مرحوم قاضی پیش آمد که ما خود حاضر و ناظر بر آن بودیم و آن این است که: « یکی از دوستان مرحوم قاضی حجره ای در مدرسه هندی بخارائی معروف در نجف داشت و چون ایشان به مسافرت رفته بود حجره را به مرحوم قاضی واگذار نموده بود که ایشان برای نشستن و خوابیدن و سائر احتیاجاتی که دارند از آن استفاده کنند.
مرحوم قاضی هم روزها نزدیک مغرب می آمدند در آن حجره و رفقای ایشان می آمدند و نماز جماعتی بر پا می کردند؛ و مجموع شاگردان هفت هشت ده نفر بودند. و بعداً مرحوم قاضی تا دو ساعت از شب گذشته می نشستند و مذاکراتی می شد و سؤالاتی شاگردان می نمودند و استفاده می کردند.
یک روز در داخل حجره نشسته بودیم، مرحوم قاضی هم نشسته و شروع کردند به صحبت کردن درباره توحید افعالی. ایشان گرم سخن گفتن درباره توحید افعالی و توجیه کردن آن بودند که در این اثناء مثل اینکه سقف آمد پائین؛ یک طرف اطاق راه بخاری بود، از آنجا مثل صدای هار هاری شروع کرد به ریختن و سر و صدا و گرد و غبار فضای حجره را گرفت. جماعت شاگردان و آقایان همه برخاستند و من هم برخاستم و رفتیم تا دم حجره که رسیدیم دیدم شاگردان دم در ازدحام کرده و برای بیرون رفتن همدیگر را عقب می زدند. در این حال معلوم شد که اینجورها نیست و سقف خراب نشده است؛ برگشتیم و نشستیم؛ همه در سر جاهای خود نشستیم و مرحوم آقا ( قاضی) هم هیچ حرکتی نکرده و بر سر جای خود نشسته بودند و اتفاقاً آن خرابی از بالا سر ایشان شروع شد. ما آمدیم دوباره نشستیم. آقا فرمود: بیائید ای موحدین توحید افعالی!
مدتی نشستیم و ایشان نیز دنبال فرمایشاتشان را درباره همان توحید افعالی به پایان رساندند. آری! آن روز چنین امتحانی داده شد. چون مرحوم آقا در این باره مذاکره داشتند و این امتحان درباره همین موضوع پیش آمد و ایشان فرمودند: بیائید ای موحدین افعالی!
بعداً چون تحقیق به عمل آمد معلوم شد که این مدرسه متصل است به مدرسه دیگر، به طوری که اطاق های این مدرسه تقریباً متصل و جفت اطاقهای آن مدرسه بود و بین اطاق این مدرسه و آن مدرسه فقط یک دیواری در بین فاصله بود. قرینه اطاقی که ما در آن نشسته بودیم، در آن مدرسه، سقف بخاریش ریخته بود و خراب شده بود. و چون اطاق این مدرسه از راه بخاری به بخاری اطاق آن مدرسه راه داشت، لذا این سرو صدا پیدا شد و این گردو غبار از محل بخاری وارد اطاق شد. بلی، اینجور بود یک امتحانی دادیم. »
#منتظر_صالح
#به_قلم_تسنیم
من سالهاست بیابان رو به افولم …
باران نگاهت را بر عطشم بباران ..
لطفت را بر جان سوخته ام جاری فرما …
سوخت ریشه های تک درخت سرزمین دلم در ندانم کاری ها .. یا صاحب الزمان …
عطش ریشه دوانده در تارو پود بودنم تا نبودن را بپذیرم اما محبت تو باور مقاوم بودن است …
پس خواهم بود و خواهم رسید به فهم بودن محبت جاریت …
#منتظر_صالح
زیباتر از این شعر ندیدم …
ترجمان دعای همیشگی دلم ..
مرگ با این تصویر چه زیباست و خواستنی ..!
تا آن روز بیدار و منتظر خواهم ماند …
…
بوی سیب میاد از همین حوالی ….
محرم در پیش است و بوی سیب از این غروب آدینه
شورشی در ذرات انداخته …
نوبت عاشقی ما چه زمانی است ؟!