#نذر_شده
« ای به سودای تو اسماعیل ها … »
دیده ام در کربلای دست تو … عالمی را مبتلای دست تو
کربلا اینقدر شیدا نداشت … بی تو و بی ماجرای دست تو
هر که با دست تو دارد ، عالمی … من که می میرم برای دست تو
می کُشد این حسرتم آخر که کاش … بود دست من به جای دست تو
دیدم از آغاز ، پایانی نداشت … قصه خون ، گریه های دست تو
شط بدان طبع رسا ، حتی نداشت … یک دو بیتی در رثای دست تو
در حریمت ماسوا بیگانه اند … کیست آیا آشنای دست تو ؟!
سایه هم ، همسایه نامحرمی است … گرچه می افتد به پای دست تو
کار از دست تو می آید که نیست … هیچ دستی ماورای دست تو
کعبه از بعد تو می پوشد سیاه … تا نشیند در عزای دست تو
ای به سودای تو اسماعیل ها … سر نهاده در منای دست تو
دست خود شستی ز آب ، ای روح آب ! … من به قربان صفای دست تو
دیده ام شعر بلندم نارساست … پیش آن طبع رسای دست تو …
اسماعیل ها