« احساس سوختن به تماشا نمیشود … »
چندیست جان به حجم تنت جا نمی شود
هِی سرفه می کنی نفست وا نمی شود
بر گُر گرفتن تـو نسیمی بر آتش است
اکسیژنی که در نفست جا نمی شود
گرگی گرسنه در ریه ات زوزه می کشد
تعبیــر خواب گرگ بـــه رویـــا نمی شود
دکتر که عکس های تو را دیده بود گفت :
این زخم کهنه است ؛ مداوا نمی شود
در شهر مدتیست که در پیش پای تو
دیگــر بــه احترام کسی پا نمی شود
این پرده های کرکره چـون پلک پنجره
چندیست سمت آمدنت وا نمی شود
طعنه زده به دختر تو همکلاسی اش :
این سرفه ها برای تـــو بابا نمی شود
امواج سینه ی تو به من یاد داده است
دریا بدون مـــوج کــــه دریــا نمی شود
دریای بیقرار! تـــو اسطوره نیستی!!
اسطوره با مبالغه افسانه می شود
جایــی کـــه عقل مانـــع پـرواز آدمــی ست
عاقل تر آن کسی ست که دیوانه می شود
پروانه از شراره ی آتش به هیــچ وجه
“پروا” نکرده است که پروانه می شود
من با تو سوختم که بدانم چه می کشی
« احساس سوختن به تماشا نمی شود»
شعر از :"اصغرعظیمی مهر”
احساس سوختن