#منتظر_صالح
#بابی_انت_و_امی_یا_حسین
چون کسی که گذر زمان به او تفهیم کند بزرگ شده … و بعد یک وقت ناگهان خود را در آغوش مادر مهربان یا زمین بوس پای پدر ببیند … ناگهان زلزال شد … خود را چون طفل بی پناه آواره ای دیدم که روزی ده بار « روز واقعه » می دید و از سویدای جان می گفت : تمام حجت مسلمانی من حسین بن علی علیه السلام است …
ذخیره خدا در زمین ، هزار و صد سال منتظر بود خوبان بر در این خانه اجماع کنند … زیاد منتظرش گذاشتیم …
این انصاف نبود .
#به_قلم_سبزترین
#منتظر_صالح
#بابی_انت_و_امی_یا_حسین
دوش مرا حال خوشی دست داد…
قرارم با خودم این شده حالش که دست داد و … حال که تعادل یافت و سفره که جمع شد بنویسم …
قرارم با خودم این شده سر عادت و تکرار و روزمرگی و باری به هر جهت ، کلمه ای ننویسم…
مثل دیروز که همه از سَر گفتند و سرودند و نالیدند و … نسیم هرچه غبار بود از سمت کربلا آورد و به سر و صورتم پاشید تا از سِر بنالم…
گمان نکنم حالا حالاها این گرد و غبار و عطر برود … اما سفره جمع شد .
خانه ات آباد شاهنشاه بی کفن کربلا …
عیش و بزم الهی ات تا ابدالاباد برقرار یوسفا …
دست شما درد نکند حسینا ….
#به_قلم_سبزترین
#منتظر_صالح
در این شعر ، در اوج سادگی ، چه شکوه و مهابتی از عشق سرورمان موج میزند… دلنشین است :
دلم شور می زد مبادا نیایی
مگر شب سحر می شود تا نیایی
مگر می شود من در آتش بسوزم
تو اما برای تماشا نیایی
تو افتاده تر هستی از این که یک شب
به میقات این بی سر و پا نیایی
دروغ است! این بر نمی آید از تو
بیایی و تا کلبه ما نیایی
بگو خواهی آمد که امکان ندارد
بگویی که می آیم، اما نیایی
گذشته است هر چند امروز و امشب
دلیلی ندارد که فردا نیایی
چه خوب آمدی ای بهار صداقت
دلم شور می زد مبادا نیایی
شعر از : زین العابدین آذر ارجمند
#منتظر_صالح
آن روزگار اتاق بچههای سوره تنها محفل انس کسانی بود که «هنر دیانت مدار» را بر «دئانت هنرمدار» ترجیح میدادند. آن روز تازه خبر شهادت سفیر فرهنگ ولایت «صادق گنجی» را در روزنامهها نوشته بودند. وارد اتاق که شدم بوی خوش عطر «تیرز» به مشامم رسید، فهمیدم که سید آنجاست. مقابل پنجره ساکت و منتظر ایستاده بود. جلو رفتم. دانه های درشت اشک گونههایش را نوازش میکرد، با صدای بلند گفتم:«خدا قوت آقا مرتضی!» یکی از بچهها سریع مرا به سکوت دعوت کرد، همانجا سر جایم نشستم نمیدانستم حالش بد است».
ناگهان برگشت و با بغض گفت: « می بینی حسین؟ می بینی چه جوری داریم در جا می زنیم ؟
هفته پیش با او بودیم. کاش او را می شناختی. گل بود! به خدا گل بود، اونم چه گلی!… خوش به حالش
کی فکر شو می کرد به این قشنگی اونم بعد از این همه مدت که از قطعنامه می گذره بره ؟»
دیگر چیزی نگفت. هق هق گریه امانش را برید. او عاشق رفتن بود و بالاخره پر کشید …
روایتی از حسین بهزاد …
#هنر_متعهد_و_متعالی
* هنوز هم میگویم منتظــــــــــــــــر ، صالح تر از سید سراغ ندارم .
#منتظر_صالح
#جان_باز
« خاطرات سوخته » 2
برگه ی دوم: امروز با یاسر به بیمارستان ساسان تهران رفتیم. یکی از بچه محل هایشان درگردان عمار است تازه از اتریش برگشته. آن ها یک گروه بودند که برای درمان تاول های شیمیایی به آن جا رفتند. سه نفر از گروه به شهادت رسیده اند.
تعریف می کرد در بیمارستان اتریش، اجازه ی ملاقات با هر کسی را نداشتند. بیشتر، دانشجویان ایرانی مقیم اتریش دورو بر آن ها بودند و غذای ایرانی برای آن ها می بردند. یکی از آن ها به نام دکتر نهاوندی که رئیس انجمن اسلامی دانشجویان اتریش بوده تصمیم می گیرد برای آن سه نفر که شهید شدند تشییع جنازه راه بیاندازد. اما پلیس اجازه ی خروج جنازه ها را نمی دهد. آن ها هم سه تا جعبه ی خالی با روکش پرچم ایران در خیابان روی دست می گیرند، جمعیت زیادی از مسلمانان ترک و ایرانی و عرب جمع می شوند. پلیس فکر می کند آن ها جنازه اند، حمله می کد و با جعبه های خالی روبه رو می شود!
بنده ی خدا از اروپا فقط یک تخت و یک اتاق را دیده است و چند تا خاطره از دانشجویان.