#کوتاه_نوشت
دست_نوشته
بچه ها چشمشان به پدر بود … هم او که امیرالمومنین بود هم او که اباالایتام بود ، هم او که وصی رسول الله بود هم او که «مادرشان» جانش را سپر بلایش کرد هم او که امام زمانشان بود هم او که مقتدر بود و مظلوم …
وقتی دیدند پسرها و شنیدند دخترهایش که لحظه فرود آمدن شمشیر مرادی نه ناله کرد نه شکوه نه از درد گفت و نه از هیچ چیز دیگر و… فقط این جمله تاریخی بی تکرار بی سابقه را فرمود که : فزت و رب الکعبة … درس آخر را همان اول گرفتند !
این شد که حسن مجتبی علیه السلام صبورانه ترین سردار تنهای عالم پاره های جگر را درون تشت دید و زبان به ذکر خدا گشود و چشم از جهان بیوفا فرو بست و … عباس علیه السلام آخرین لحظات امام زمانش را طلبید تا حضور حضرت «مادر»سلام الله علیها را اعلام کند … حسین علیه السلام با تن هزار زخم خون چکان سر بر خاکها نهاده و فرمود الهی راضی برضای توام … و زینب کبری سلام الله علیها همه اینها را دید و درحالی که زنجیر به دستانش بود و داغ هجده ستاره و یک خورشید و یک ماه بر دل داشت و اثر تازیانه ها خسته و دردمندش کرده بود برابر قدرت و طاغوت وقت فرمود : ندیدم جز زیبایی !
اینها همه درس هایی بود که بچه ها از « فزت و رب الکعبة » پدر آموختند …
و جز این چه انتظار از مولی الموحدین علیه السلام که فانی در حق بود ؟ …
#نذر_شده
#کوتاه_نوشت
#دست_نوشته
بعد از علی علیه السلام … دنیا ظلماتی میشد که دیگر تداوم حق در بین آن همه ظلمات ممکن نبود …
اگر نبود حسن علیه السلام … اگر نبود حسین علیه السلام … که همه قمرهای درخشان منظومه هدایت اند …
امام نبودی تو …
اما از همین سحر فردا روزی که پدر برود ، تو میشوی تکیه گاه و پناهگاه آل هاشم …
علتش را خدا میداند که چرا این همه فضیلت در تو جمع شد و این همه شبیه پدرت شدی که حتی حسین علیه السلام و عترت طاهره علیهم السلام همه در سخت ترین روز عالم (عاشورا) به تو پناهنده شدند …
از فردا تو عمود خیمه های حسینی … دلخوشی مجتبی علیه السلام و آرام جان زینبینی …
چه ساخته علی علیه السلام … بنازم معمار بی نظیر عالم را با این تربیت و درس وفا و چون شمع سوختن و پروانه وار گرد سر حسین علیه السلام گشتن ات را …
عباس جان بخدا سوگند نه فقط عاشورا … که دنیا … که آفرینش چیزی بزرگ کم داشت اگر نبودی …
اهل حرم نه فقط در کربلا … از فردا روزی همه چشم امیدشان به توست … از بس که خصایلت علی گونه است و علی علیه السلام از تو شاهکاری ساخته شبیه ترین به خودش … کارستان کرده با تو علی علیه السلام …
از فردا تویی پناه اهل حرم …
#نذر_شده
محزون و غمین و خسته ام یا عباس
دریاب که دل شکسته ام یا عباس
ای دست بریده ات کلید هر قفل
پای عَلَمت نشسته ام یا عباس …
سلام صاحب عَلَم …
سلام علمدار تا ابد ِ عاشورای جاودانه …
میشود این شبهای قدری دعا کنی برای تعجیل در فرج مهدی فاطمه سلام الله علیهم؟
… دعاهای ما نمی گیرد از بس که نساخته ایم خود را و نسوخته ایم از ارادت و عشقش … اما خدا که دعای تو را رد نمیکند … میکند؟…نمیکند آقا.
#نذر_شده
«آقاکو؟!»
به نقل از کتاب چهره درخشان حضرت ماه علیه السلام :جناب آقای شیخ محمدرضا خورشیدی چنین نقل کرده :
حاج آقا محمدحسین مهدوی شیراوی استاد قرآن و فردی روشن ضمیر که حدود چهل سال جلسات دعای کمیل و ندبه و سماتش مرکز تجمع عاشقان اهلبیت علیهم السلام بوده راوی ماجرایی عجیب است که بارها تعریف کرده و نگارنده کتاب شنیده است : ایشان تعریف میکرد:روزی در حالیکه از بازار عبور میکردم یکی از آشنایان صدایم زد و گفت پسر فلانی که در کشور خارج مشغول تحصیل در دانشگاه بوده و اخیرا برای دیدار پدر مادر و اقوام به ایران و شهر بابل امده برایم تعریف کرد به دهات اطراف بابل رفته و شاهد عینی حادثه ای و وقوع کرامتی عجیب بوده است .
حادثه ای که از این قرار است:
کارگری مشغول بریدن تنه درخت بوده و درخت مزبور لب پرتگاه عمیقی قرار داشته ، به گونه ای که اگر شخصی در ته دره بود و کسی او را از آن لب پرتگاه نگاه میکرد خیلی کوچک به نظر میرسید . یعنی فاصله بسیار زیاد بود …
از قضا کارگر غفلت میکند که خودش روی شاخه ای قرار دارد که مشغول بریدن آن می باشد فلذا جدا شدن شاخه همان و سقوط کارگر به ته آن دره عمیق همان.
تنها چیزی که از او به عنوان عکس العمل مشاهده شد این بود که در حال سقوط به ته دره با همان زبان مازندرانی صدا زد : یا اباالفضل اینجِه ته کارِه ؛ یعنی یا اباالفضل اینجا دیگه کار توست !
علی القاعده با توجه به اینکه فاصله لب پرتگاه با ته دره بسیار بود و بعلاوه انسان در هنگام سقوط معمولا چندین معلق میخورد تا به زمین برسد با خود گفتیم که قطعا حالا باید بدن قطعه قطعه شده کارگر را از ته دره جمع کنیم . ولی وقتی از لب پرتگاه به پایین دره نگاه کردیم ، با کمال تعجب دیدیم که او روی پای خود در ته دره ایستاده و به اطراف نگاه میکند و گویی دنبال کسی یا چیزی است !
به هر طریقی بود طنابی پیدا کرده و یک سر آن را به داخل دره افکندیم و او طناب را به کمر خود بست و ما او را به سمت بالا کشیدیم . بعد از اینکه بالا آمد دیدیم پیوسته ، حیرت زده و مرتب به اطراف خود نگاه میکند و میگوید آقا کو !؟ آقا کو ؟!آقا کو؟!
سوال کردیم چه میگویی ؟آقا کیست؟
گفت زمانی که متوجه سقوط خود به اعماق دره شدم ، فهمیدم فقط حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام میتواند نجاتم دهد لذا آقا را صدا زدم و دیگر نفهمیدم چه شد ، فقط متوجه شدم که آقایی براحتی مرا گرفت و آرام در ته دره روی سنگ قرار داد و بلافاصله تا چشم چرخاندم غایب شد و کسی را ندیدم !
#به_قلم_سبزترین
منم آقا خانه زاد همیشه آستان محبتت ..
مرا هم ببین امشبی سوگوارم و سرریز اندوه
حال من مجنون را هم ببین …
ببین صدای بغض خسته ام را
امشب شهادت سوم اذان را طور دیگری خواهم شنید