#نامه_ای_به_دخترم
…
بسم الله النور
« نامه ای به دخترم »
عزیز دلبندم … سلامت میگویم ؛ جانانه ، مهربانانه …
تویی که شاید به گمان و زعم دیگران اصلا وجود نداشته باشی
اما برای من هستی چونان بودن هر بود ِ شایسته ی دیگر !
مگر نه این است که جهان درون ما ، اصلیتی است اصالت دار که ،
جهان برون بر محور و فرع آن و برای خاطر آن پیدایش یافته ؟
مگر نه این است که جهان درون ما را باورهای ما میسازند ؟
پس تو باور منی !
تو که ساختمت اندک اندک با ساختن خودم .
چون شنیدم که تربیت کودکان از بیست سال پیشتر از تولدشان شروع میشود !
من ، تو را … بهتر که بگویم خود را ؛ ذره ذره ، اندک اندک ،
با فقر ، با محرومیت ، با همه تبعیض های شخصی و یا اجتماعی ،
کوچک و یا بزرگ که دیدم ، با بیماری ، با درد ، با ناخوشی ،
با جنگ های پیاپی درونم ساختم .
و از تحمل و صبر بر شداید یک هدف بیشتر نداشتم .
چون بگذار همین اول کلام به تو بگویم که دنیا پر است
از تیرگی ، جهالت ، نامردی ، ظلم و … همه چیزهایی که
تا اطلاع ثانوی برقرارند تا کمر خوبی ها را بشکنند …
اما من که نمیخواهم تو را ناامید کنم چون هیچ ثانیه
زندگی خودم به ناامیدی نگذشته … امید کجاست ؟
حتما همین را میپرسی که امید کجاست وقتی این همه
ظلم و تاریکی و جهل کمر بر شهید کردن خوبی بسته …
امید همان است که به خاطرش شداید را تحمل کردم …
و تو که فرزند منی نیز بالطبع تحمل خواهی کرد .
چون آنان که در رفاه می زیند و درد را نمیشناسند ،
فرزندان مرفه کسانی اند که خود نیز مرفه و بی درد زیسته اند …
اما من که بی درد نزیسته ام !
شاید گاهی دلم بگیرد که نمیتوانم و نخواهم توانست
آرزوهای تو را برآورده کنم و پاسخم به بسیاری از
خواسته هایت منفی خواهد بود اما دوست میدارم که ،
در رفاه نباشی وقتی کودکان بسیاری حتی
از همین حداقل های زندگی محروم اند .
متنفرم از آنکه همه خوشی ها و لذت ها و نعمت های
الوان عالم را برای تو بخواهم و بگویم بچه های جنگ
و بچه های کار و بچه های فقر به من چه …
متنفرترم اگر تو را اینگونه بار بیاورم که نهایت همدردی
کردنت به عنوان یک مسلمان ، آهی باشد که موقع دیدن
بچه های گرسنه کنار خیابان که دارند فال و آدامس میفروشند ،
بکشی و بگویی آخی طفلی !
از چشمم می افتی اگر اینگونه باشی …
از چشمم می افتی اگر همان پول در کیف صورتی زیبایت را
که گذاشته ای در ظل تابستان که تشنه ای آب میوه ای بخری و بخوری …
را فال و اسپند از کودک گرسنه رنگ پریده تر از خودت نخری …
از چشمم می افتی اگر شبی بگذرد و بی غم و بی خیال و بی درد
بخوابی و آنی به کودکان شیعه بحرین و یمن و نیجریه و … نیندیشی …
چون هر چه از غم و درد و رنج محاط بر جهان خالی باشد قلبت ،
از آن امید که گفتم برای خاطر عزیزش صبوری کرده ام دور افتاده ای …
آن امید را « اباصالح المهدی » می نامند .
من که هزار جای راه از زندگی ام بریدم و با همین نام صدایش کردم
و آن مهربان ، سایه گسترد بر تنهایی و بی کسی ام …
ای ثمره و حاصل عمرم …
اگر آرمان من (حضرت امید عج الله فرجه ) آرمان تو نباشد ،
تو ادامه من نیستی . اگر ادامه من نباشی ریشه هایت در هواست
و اینگونه باید عمری بیحاصلی و سرگشتگی را به جان بخری
و آخرالامر بی توشه و زادراه بار سفر ببندی…
نازنین معصومم … آرزو کردم بعد از هر نماز که شاکله ات
را خدا بی تاثیر از هر موثری ، مومن و نورانی به
انوار اهلبیت عصمت علیهم السلام ، مقدر و مقرر فرماید .
چیزی شبیه بیت النوری که در قم ، به استقبال روح زائرانه ام آمد …
و آن لحظه از همان لحظات بود که گفتم ذره ذره خود را ساختم
تا بعدترها بسوزم و از این سوختن تو را نیز بسازم .
از خدا تو را شبیه همان لحظه نورانی خواسته ام …
چیزی شبیه بیت النوری که در قم ، به استقبال روح زائرانه ام آمد …
و حالا تصور کن اگر مکان و مقام عبادت و بندگی بانوی معظم ،
آنقدر نور در نور ازدحام انوار بود ، خود بانو
و جایگاه بندگی اش چگونه است …
و ما ادرئک ما الفاطمة المعصومة ؟ …
تو را شبیه لحظه عنایت بانو خواستم …
چیزی شبیه بیت النوری که در قم ، به استقبال روح زائرانه ام آمد
و سراسر جانم را فرا گرفت …
دلبندم و نور چشمم و فرشته شبهای تارم …
اینها قطعات ادبی نیست .
از هیچ کتاب و نوشتاری هم الهام نگرفته ام
مگر از صحیفه دل بیتاب و دلشده ام …
کلمات کم اند برای گفتگوی من با تو …
پری رویاهای واقع شده ام در باورهای محکم
و متین و استوار اندیشه های هماره ام …
اما چه کنم ؟ گریزی نیست جز با کلمات حرف دل زدن …
هیچ افقی ، هیچ دورنمایی ، هیچ فروغ روشنی بخش
و طلوعی بعد از شبهای دیجور ، جز همان که برایت گفتم نیست .
راه طولانی ات را کوتاه کردم . به هر دری نزن .
در هر خانه را مزن . به هر سرایی سر نزن …
دری باز نیست جز همان که گفتم …
همان که هست . حتی نه پنهان .
بلکه پیداترین پیدا که برای دیدنش باید خود را پاک کنی
و بعد امید را بچشی و قدرت ایمان و یقین را به چشم ببینی که
چگونه میشود در دل سختی ها ، انسان دید و طیران آدمی !
من از اطاله کلام بیم آن دارم که رازهای سر به مهر دل
پردردم از فراق آن یار جانی ، کلمه گردند …
پس سخن کوتاه میکنم.
پری زیبای من ، آرزوی من ، رویای شیرینم …
عشق و محبت ، حالتی است از جمله حالات آدمی اما
همین حالت را که پر و بالش دهی و تربیتش کنی ،
در تو قدرتی باشکوه و پرهیبت میشود بنام
ارادت ، تولی ، ایثار ، بندگی ، آرمانخواهی ، … و گذر از خود ! …
یعنی آنکه میخواهم بگویم بسیار غصه خواهی خورد که
نمیتوانی سفر بروی ، کوه بروی ، راحت و آنگونه که
خیلی ها بی پروا اینجا و آنجا میروند ، بروی …
اما تو غصه نخور . غصه نخور چون روزی کوه ها
به پای تو تعظیم خواهند کرد به پاس عفاف و حیا
و سیاهی چادرت که ترمز تقوای توست …
نگران دریاها و کوه ها و راه های نرفته و جاهای ندیده نباش …
آرمان متعالی که با تو باشد ، تمام آنها بپای تو تعظیم
خواهند نمود و این را من « ایمان » دارم …
بگذار آخرین حرفم با تو ستاره کوچکم ، این باشد که …
خوب میدانی نصف بیشتر از عمرم به انس با شهدا گذشته …
تو اگر ثمره حیات منی ، شهید را میدانی چیست و کیست …
میدانی بالاترین مفهوم در منظومه فکری ام را …
بیشتر از نصف عمرم به انس با وصیتنامه ها ، عکسها ،
زندگی ها و عشق و محبتشان سپری شده …
بهتر از مادران و پدران و خواهران و برادران و فرزندانشان میشناسمشان…
روزی در وصیتنامه یکی از این نازنین های جهان ، خواندم که نوشته بود :
جوانی و عمرم را دادم تا تو زندگی کنی ،
پس اگر زندگی نکنی ، زندگی و جوانی ام را به من مدیونی
و آن دنیا زندگی را که به تو هدیه دادم ، از تو خواهم خواست !
تکان دهنده بود عزیزم …
آنقدر تکان دهنده که از آن روز به جای ده ها و صدها
نفر زندگی کردم و همین صبرم را زیاد کرد تا بر هر مشقتی صبوری کنم …
حالا نمیخواهم بگویم تو نیز زندگی را به من مدیونی !
نه …
من و تو ، هر دو زندگی را به او و آنهایی مدیونیم که
جوانی و عمر گرانبها فدا کردند و زندگی را به ما هدیه دادند .
دلبندم … میترسم بر تو فقط از این امر !
ناامیدی !
ناامیدی ترس دارد ؛ چون زندگی را از ریشه میزند .
و آنها که رفتند ، ناامیدی را کمر شکستند تا زندگی نمیرد .
شاید برای همین بود که سید مرتضی رحمة الله علیه نوشت :
زندگی زیباست اما شهادت از آن زیباتر …
و کجا میشود زیبایی های شهادت را دریافت وقتی
هنوز زیبایی های زندگی را درنیافته باشی؟
و این خواسته من از توست که زیبایی های زندگی را
نه در لباس و غذا و سفر و خواب و …
بلکه در امید و همدردی عینی و کامل با دردمندان عالم
و در باور مسیحای موعود عجل الله فرجه کشف کنی …
عزیزم ، بگرد و زندگی را کشف کن .
زیباییش را برای خودت ترجمه کن که خلقت خدا ترجمانی دارد
به وسعت افق دید بشری در بیکران ترین طلوع بی بدیل عالم ؛
یعنی روز ظهور مسیحای وعده داده شده …
بگذار همه بخوانند و فکر کنند نثر ادبی نوشتم !
اگر جهان ما را باورهای ما میسازند ،
تو یکی از باورهای من در جهان درونم هستی … جهانی باشکوه و زیبا .
تو خوب میفهمی حرفهایم را … و همین کافیست .
#تولیدی_دست_نوشت