…
دلنوشته ای برای استاد …..!
فقط برای تو می نویسد قلم !
اما دعا کن طاقت بیاورد و ذوب نشود از غمهایت !
صاحب مکتبی که طلبه آن هستم تویی !
استاد مکتبی که محضرش زانو زده ام ..
و قلم در پیشگاه شما بزرگ شده است ..
منم شاگرد بی معرفتی که ساحت شما را بدرستی نشناخته ..
و عطر کرامت شما را گرفته و بوییده و اما
جفا کرده در انتشار این عطر معطر هادی !
حضرت استاد !
اگر خوب نیاموخته ام تقصیر معرفت من است …
شما که کم نگذاشته اید …
چه کرده اند این تلامیذ کمکار ..
بی معرفتی ام را ببخشید و دعایم کنید ..
ترس من از روز حشری است که ،
محضر شما چگونه دفاع کنم از نکرده هایم ؟!
باید می فهمیدیم کلامتان را و منتشر می کردیم
زیبایی تعالیمت را …
دلم می خواست در جمع شاگردان چهار هزارنفری ات بودم ..
اما نه حالا هم دیر نشده ..
حالا هم در جمع شاگردانت نشسته ام
و توفیق یافته ام بگویم :
قال الصادق و قال الباقر علیهما السلام ..
خدایا شکرت برای این استاد …
شما را دیده ام که دلم قانع به هیچ آموزگار غیری نمی شود ..
می خواهد این دل از الف تا باء تا
نمک سفره اش را از شما بگیرد …
صدایم کن استاد …
و از اقیانوس معارف ناب اندیشه ات که تجلی
علم الهی است جرعه ای بر خاک مرده ضمیرم بپاشان
تا احیاء شوم و بار بگیرم و کمال را لایق شوم .
حضرت علم ، حضرت ایمان ..!
کجا من نالایق توان گفتن از شما دارد و از مصائب شما ..
یگانه در علم وحیانی هستید شما به امر خدا و
اما خفاشان تاریک دل که گریزان از هر چه روشنایی اند
محرومند از بهره گیری قلبهای خفته شان
از نور الانوار محبت شما …
آقای من !
نامم را ببر و در جمع شاگردانت حاضری بزن
مقابل اسمم و دعایم کن ….
تا ناب شوم و در این زمانه آخر اگر جابر و ابابصیر
نشدم لااقل شاگری لایق شوم و عطر کلامت را در
عالم جان و جهان جانها منتشر کنم …